Risio



نصف بیشتر وقتا دارم فکر می کنم جهان سومی بودن یعنی  چی. تصورم از جنگ اینه که همه مثل وضعیت سفید دور هم جمع میشیم میریم شمال. ولی مگه دهه 60ه ؟! شمال نمیریم ، به گا میریم. 
دوست جدیدم ابلهه. شبیه مخبر های منو تو . همون قدر. البته  اندازه اونا مشمئز کننده نیست  اما میزان بلاهت و تلاشش برای ریدن به همین یه چس مهربونی و امید باقی مانده ، حیرت برانگیزه. بهش ریفرنس میدی ، مصاحبه ، گفت و گو و دقیقن همون لحظه ای که چاره ای جز قبول کردن نداره میگه : حالا بیخیال ، خودت چطوری ؟ چه خبرا ؟   تجربه ثابت کرده بعضی از آدما توجیه ناپذیرن.
بعضی وقتا خودم رو میذارم جای یه دختر تو برزیل ، که قرش رو میده تو کارناوال ها و آخر هفته هم میره تیم فوتبال محلی موردعلاقه اش رو تشویق می کنه. احتمالن تو یه کارگاه سفال و سرامیک کار می کنه. موهاش مشکی بلنده و حاضر جوابه و خوب از پس پسرا بر میاد. بعضی موقع ها هم میرم مصر. این یکی دختره موهاش ه و چتری داره. آرومه و با دوچرخه میره سر کار. به قدری سرش تو کار خودشه که می تونه الگو باشه برای بقیه. هرچند از اجتماع مصر خبر ندارم. 



امسال سال سختی بود. برای همه. برای من هم بود حتا یکم فشرده تر.اما باحال بود.

آره خب کانورس چُسَکی‌ای که سه ماه هم تو پای من دوام نمی آورد و من اصلن کفش حسابش نمی کردم شده ۸۰۰ تومن یا بادی اسپلش ویکتوریا سیکرت که ۱۲۰ شده یا هزار تا چیز دیگه. 

آدم مبهوت میشه و من وقتی مبهوت میشم خنده‌ام میگیره‌. خوشحالم بابت این خصلتم. حداقلش اینه که بیشتر می خندم:)))

این سالی که گذشت پرر از اتفاق بود و پر از اولین ها. امیدوارم سال بعد هم همین اندازه جالب و مهیج باشه.

فکر نکنم تا حالا عید رو تبریک گفته باشم اینجا اما عید هرکسی که داره این کلمه ها رو دنبال می کنه ، مبارک.

و امیدوارم سال‌ات پر از لحظه های "یک دست جام باده و یک دست زلف یار"باشه و حالش رو ببری.


سر بازی ، خودم رو انتخاب کردن و باید می فهمیدم که خودمم. باحال بود. 

منتظر بودم ته اسفند برسه و برم بالا منبر و از دست آورد هام که اکثرش خلاصه میشه در تغییراتی که در خودم به وجود آوردم بنویسم و یه اشاره پررنگ به کم تر شدن گریه هام بکنم و با شادی بگم که سه مااااهه که گریه نکردم مگر تحت تاثیر هنر ، که متاسفانه امشب گه خورد تو رکوردم. اما باز هم این مقدار کاهش اشک قابل تقدیره.

مگه نه؟!؟




توتو امروز یکی دیگه رو دیدم که شبیه‌ات بود. البته صورتش کشیده بود امادرچند ثانیه اول می خورد تو باشی.

چرا توتو؟!

-

امیدوارم کتاب بهونه باشه و دلش برام تنگ شده باشه.

-

عصر رو رفتم.

فردا هم که هست اما حوصله ندارم. اما خداحافظیه. اما واقعی حوصله ندارم. اما گناه داره.

-

ببین من عاشق اندی و کوروس کنار هم‌ام.  <3

چون امروز تولد کوروسه. 

-

دو تا خواهر کوچولو دیدم به فاصله یک سال از هم . دو سه سال بیشتر نداشتن. انقدر خوب بودن. دلم می خواست تمام مدت نگاهشون کنم.


 فکر کنم الان فقط منم که یه نشریه / کانال/ سایت یا یه کوفتی برای معرفی کتاب نزدم. کسی که کتابخون باشه نیاز به معرفی نداره راستش. اونا هم بهتره شیاف کنن. 

دوستان توجه داشته باشن این که  بخوای یه سره معرفی کنی و خلاصه بدی با کشف و شهود هایی که برای خودت داری و  می نویسی و به اشتراک میذاری فرق داره. فرقش رو می فهمی دیگه؟؟!؟

یه مستند فوق فوق فوق تخمی هم دیدم راجع به اصفهان. یعنی اگه اصفهانی بودم می رفتم خشتک کارگردان رو می کشیدم پس کله‌ش. 


حالابریم سراغ نیمه پر لیوان :

۱-مهتابی خیلی گنگ رفتار می کنه. رو اعصاب میره یهو و بعد خیلی خوب میشه. ( قسمت خوب بودنش نیمه پره)

۲-هفته بعد بهار میاااد.

۳-دوست جدیدم.

۴-گرگی.

۵-پایان رابطه ها همیشه بد نیست.پایان هم این نیست که با اشک و آه خداحافظی کنی. همین که دیگه نشه روش حساب کرد یعنی تمومه. همین. من خیلی خوشم نمیاد طولش بدم. خیلی وقت بود. و خوشحالم. خیلی:))





منتظر بودم قطار بیاد ، یه خانم که پشت به من  ایستاده بود ، داشت یه چیزی رو به موهای سر یه دختر دیگه می بافت. از بار اضافی نداشته اش می شد فهمید که فروشنده نیست ، برعی که موهاش در حال بافته شدن بود. بعد یهو پرسید چندساله کار می کنی و اوایل چی می فروختی و اینا. یکم که گذشت گفت قانون جذب می دونی چیه ؟! و شروع کرده با حوصله توضیح دادن. منم تحت تاثیر صحبت هاش ، وقتی رسیدم گفتم ببین ، اینجا رو خوب خوب خوب ببین و نگاه کن ، چون قراره محل کارت باشه و هر روز بیای اینجا و کار کنی. این چیزیه که واقعن می خوام.
برعکس شادی که گفت جلسه آخر بود ولی حالا دفعه بعد هم محض چک کردن بیا. 
مهتابی هم گند خورد بهش. 
دل و دماغ هم نداریم. 


از اون روز تخمی ها بود که اصلن نمی خواستم از در خونه برم بیرون. فکر کن ۷ ۸ دقیقه کامل داشتم وقت تلف می کردم ببینم بند کیف دوشی‌ام بلند باشه بهتره یا کوتاه. می دونم همه از اضطرابه. چقدر از کلمه‌اش بدم میاد ! 

برای اینکه احساس غریبی نکنم ، دوماهنامه عزیزم رو بردم و الحق هم که خوب پوشش داد. البته این دوستمون هم بود که خب خوبه واقعن. خداروشکر رابطه‌ام با دوست جدیدم داره کمرنگ میشه. مثل انگل بود. 



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

موسسه مشاوره بين المللي نصر جاويد ويرا دنیا از نگاه کودکان کارآفريني طرح توجيهي پرورش زنبور عسل بهترين فروشگاه اينترنتي داروی جامع امام رضا علیه‌السلام خاطرات یک زن خانواده خسروی فروشگاه فایل آموزش کسب درآمد از اینترنت